ببر سفید


1.هند سرزمین عجیبی است با36000005 خدا  و آدمهای عجیبتر که این 36 میلیون خدا را هر روز دعا می کنند و ...چیزی که می خواهم بگویم به قهرمان داستان "ببر سفید " مرتبط است ، که یکی از همین آدمهاست . در کودکی به او مونا می گفتند.(در زبان هندی یعنی پسر ). خانواده مونا وقت نداشته اند یا اصلا برایشان اهمیت نداشت که اسم مناسبی برای پسرشان انتخاب کنند و یا تعدد فرزندان و هزار و یک دلیل منطقی و غیر منطقی او را از داشتن یک اسم واقعی محروم کردند . این شروع پارادوکسهای شخصیت راوی است . در مدرسه مورد تمسخر معلم مدرسه قرار می گیرد و اسم جدیدی برایش انتخاب می کند ؛ بالرام و چون از کاست حلوایی ها بوده اورا بالرام حلوایی می نامد و بعدتر ببر سفید و  در آخر هم آشوک شارما  می شود . ببر سفید دوست ندارد در قفس مرغ و خروس ها زندگی کند و ترجیح می دهد طبق غریزه اش جلو برود و از حالت ماکیان و در بند بودن خودش را رها کند .( مرغ و خروس اینجا نمادی از خدمتکار بودن ودر نهایت قربانی ارباب خود شدن است .) باید چیزی فراتر از انسانهای عادی باشد تا از پس زندگی که در پیش رو دارد برآید . باید از هوش و ذکاوت خودش استفاده کند و قدرت خودش را اثبات کند .
2. با بالرام و اربابش همسفر شدم و چند ساعتی در دهلی پرسه زدم ...جایی که بیشتر داستان در آن جا رخ می دهد . جایی که  او منافع خانواده‌اش را فدای منافع شخصی و رویاهایش می‌کند . او که ظاهرا شخصیتی ساده و بی شیله پیله دارد در ادامه با تاثیر از محیط و اطرافیان و ذات بی پروایش با تقلب، فساد و دروغ‌گویی پیشرفت می‌کند و سرانجام به فردی پست و جنایتکار تبدیل می‌شود...
3.آخر دعاهای یک آدم فقیر به درگاه 36000005 خدا چه ارزشی دارد ؟ اگر قرار بود با این دعاها اتفاقی بیفتد تا حالا افتاده بود . مردم این مملکت منتظرند نبرد آزادیشان از جای دیگری بیاید از جنگل ها ، از کوهها، از چین ، از پاکستان چنین چیزی اتفاق نمی افتد مگر اینکه هرکسی بنارس خودش را بسازد . او چنین کاری را می کند برای رسیدن به قدرت  اربابش را به قتل می رساند. (حالا تصور کنید خیلی از رهبران و دیکتاتورها و شاهزاده ها و آقازاده ها و... هر کس به تناسب خودش، چند تا از این قتلها را فقط و فقط برای حفظ قدرت شان انجام داده اند و می دهند؟)
 4.و بعد به بنگلور رفتم ...جایی که بالرام حلوایی تبدیل به  آشوک شارما شده و برای خودش کسی شده است و دلش می خواهد "مدرسه ای بسازد که در آن کسی اجازه نداشته باشد مخ کس دیگری را با دعاها و داستانهای خدا و گاندی خراب کند ...غیر از واقعیتهای زندگی هیچ چیز توی کله بچه ها نرود . یک مدرسه پر از ببرهای سفید که در بنگلور رها شوند ."
5.او در داستانش که بیشتر شبیه هجویه‌ای تلخ است، به استهزاء نظامِ حاکمی می‌پردازد که ارزش‌های انسانی را لجن مال و آلوده نموده است. نظام حکومتی که شبها در رادیو تلویزیون با شعارهای زیبایشان مردم را مسحور خودشان می کنند و روزها هیچ خبری از آن سحر و جادوی شبانه نیست و دنیا روی همان پاشنه می چرخد و فقیرها فقیرتر و پولدارها صفرهای حسابشان دیگر توی دفترچه های حساب بانکی شان جا نمی شود!  
6. او از سد این داستان همیشگی تاریخ ،جنگ فقیر و پولدار می گذرد و به قول خودش : " همه اینها ارزشش را داشت که فقط یک روز ، فقط یک ساعت،فقط یک دقیقه بفهمم خدمتکار نبودن یعنی چه ؟"


۷ نظر:

  1. سارینای عزیز
    متاسفم که نظردانی وبلاگ مدتی بسته بود و من را محروم کرد از خواندن حرفهایت.. ممنون از این سه سال.. لیاقت این همه پیگیری تو در من نیست به خدا

    پاسخحذف
  2. خونه جديد مبارك! همچنين اسم!

    پاسخحذف
  3. مجبور شدم از اون خونه قدیمی دل بکنم ...احساس میکنم مادری هستم که بچشو با دستای خودش سلاحی کرده :(

    پاسخحذف
  4. من یه نظر اینجا گذاشته بودم. الان نیست. کجا رفته؟

    پاسخحذف
  5. ظاهر وباطن صندوق نظرات همینه هیچ کامنتی ازت ثبت نشده !

    پاسخحذف
  6. وبلاگ اگر شبی از شبهای زمستان؟

    پاسخحذف
  7. خیلی از آشناییت خوشحال شدم

    پاسخحذف