تیرداد

خمیدگی پشتش 60 درجه نبود 45 درجه بود ، دستش را پسر نوجوانش گرفته بود و دنبال خودش می کشید.آفتاب داغ لعنتی 90 درجه به مغزم می تابید . مغزم ذوب شد .
از چشمانم فوران زد! 

اینجا تگزاس نیست

1.خبر ساده و کم اهمیت بود مثل تمام اتفاقاتی که این یکسال افتاده بود ...کشته شدن تعدادی از آدمها ...اینبار حمله انتحاری دو نفر به مسجد جامع زاهدان . آنقدر بی اهمیت بود که در اخبار صدا و سیما جایگاه سومین خبر را  بعد از خبر جشنهای 100 هزار نفری در عراق و ایران  به خودش اختصاص داده بود .
کارشناس سیاسی در توجیه این حملات انتحاری مثل همیشه پای امریکا و منافقان و ریگی معدوم را وسط کشیدند...سه روز عزای عمومی و بعد گل وبلبلی که در تلویزیون نمایش داده شد ... به همین راحتی، پرونده بسته می شود و آب از آب دل هیچ کس هم تکان نمی خورد که نمی خورد...
2.اعمال تروریستی اینقدر زیاد شده که دیدن آنها برایمان عادی شده است . روزی که ما به دیدن این صحنه ها عادت کنیم ، روزی است که بخشی از انسانیتمان را از دست داده ایم ...  
3. 24 تیرماه 89 . جنوب شرقی کشور . سیستان و بلوچستان .زاهدان .
اینجا ایران است .

آدمها و آدمها ...آدمها و سوسکها ...سوسکها و آدمها ...سوسکها و سوسکها و سوسکها و ...

در ذهنم حشرات زیادی رفت و آمد می کنند .... بدترین حالت وقتیِ که سوسکی را می کشم ، احساس می کنم انسان مسخ شده ای را می کشم ، انسان مسخ شده ای را توی کیسه زباله می اندازم ... و ماموران شهردای انسان مسخ شده بیچاره ای را به ناکجا آباد منتقل می کنند .( جنازه انسان مسخ شده ای را که قبلتر ها روی پاهایش مغرورانه راه می رفته ...احتمالا کتاب هم می خوانده و  فیلم هم زیاد می دیده و...)
در بدبینانه ترین حالت ممکن ، می ترسم یک روز از خواب بیدار شم و ببینم داستان کافکا برایم به واقعیت پیوسته و من تبدیل به انسان مسخ شده ای،  شده ام که هر آن احتمال می رود انسان مسخ نشده ای دیگری با دمپایی محکم بکوبد توی سرم و من هم تبدیل به جنازه یک انسان مسخ شده شوم.