آدمها و آدمها ...آدمها و سوسکها ...سوسکها و آدمها ...سوسکها و سوسکها و سوسکها و ...

در ذهنم حشرات زیادی رفت و آمد می کنند .... بدترین حالت وقتیِ که سوسکی را می کشم ، احساس می کنم انسان مسخ شده ای را می کشم ، انسان مسخ شده ای را توی کیسه زباله می اندازم ... و ماموران شهردای انسان مسخ شده بیچاره ای را به ناکجا آباد منتقل می کنند .( جنازه انسان مسخ شده ای را که قبلتر ها روی پاهایش مغرورانه راه می رفته ...احتمالا کتاب هم می خوانده و  فیلم هم زیاد می دیده و...)
در بدبینانه ترین حالت ممکن ، می ترسم یک روز از خواب بیدار شم و ببینم داستان کافکا برایم به واقعیت پیوسته و من تبدیل به انسان مسخ شده ای،  شده ام که هر آن احتمال می رود انسان مسخ نشده ای دیگری با دمپایی محکم بکوبد توی سرم و من هم تبدیل به جنازه یک انسان مسخ شده شوم.

۱ نظر: