قانون‌هایِ دیگری حکم می‌کند این‌جا، سیاه برسفید.



1.  کم کم دارد ابعاد تاریک تاریخ زندگی خاندان مادری ام برایم روشن می شود . چرا از آنجا به ایران مهاجرت کردند به ایران و آن همه ترس و وحشت از اینکه حتا نام فامیلی شان را از بخارایی تغییر دادند...
2.  مسئله کمونیست ها برایم مبهم بود .زمان کودکی مادرم از کمونیستها با بدترین الفاظ یاد می کرد .و البته هنوز هم  بدترین صفت ممکن برای شخصی از دیدگاه مامان ،همان کمونیست بودن است . به نظر مامان (عوام) کمونیستها فرقه ای بودن که خدا را قبول نداشتند و بدترین نوع کمونیستها در شوروی سابق زندگی می کردند و می کنند ...
3.  خیلی جدی از مامان پرسیدم چرا از بخارا به سرخس مهاجرت کردین ؟اولش به شوخی گفت برو از پدربزرگم بپرس! بعد از چند ثانیه با لحن خیلی جدی ای گفت به خاطر همون چیزایی که تو بهش اعتقاد نداری!

صحنه های تکراری


1.چند سال پیش که داشتم پله های درب و داغون بازار قسطنطنیه را دو تا یکی می کردم که زودتر به ناکجا آباد بعدی برسم،  آقای محترمی مثل اجل معلق جلوم سبز شد و ازم یک پیش شماره پرسید که مربوط به این منطقه هست یا نه ؟ جوابشو که گرفت گفت خانوم این شماره موبایل منِ ... صبر نکردم حرفش تموم بشه  با سرعت اونجا رو ترک کردم ...

2.  تقریبا یکی دوماه پیش بود ، با یکی از این  دستگاه های خود پرداز درگیر بودم که صدایی از پشت سرم گفت ببخشید خانوم ، پیش شماره ... مربوط به این منطقه است . نگاهش کردم قیافه اش آشنا به نظر می رسید ، گفتم : بله... فکر کردم رفته که دوباره صداش اومد این شماره موبایل من...نگاهش کردم . قیافه اش نه به آدمهای علاف می خورد و نه عقب مونده ...

3. سوار تاکسی شدم . خیلی عجله داشتم . ترافیک و گرما کلافه ام کرده بود . تاکسی توقف کرد تا مسافری سوار کند . در عوالم خودم سیر می کردم که صدایی بغل گوشم گفت : ببخشید خانوم پیش شماره ... شوکه شدم ...سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم . خیلی محترمانه از آقای راننده خواستم توقف کند و تقریبا فرار را بر قرار ترجیح دادم و ...

4. اگر دوباره ببینمش شاید یک جیغ بنفش بکشم ...