چقدر تنها نیستم ....

سر سماور را باز کردم ، بوی لجن می داد.حالم به هم خورد هر چی توی شکمم بود بالا آوردم.آنقدر عق زدم که از حال رفتم.
      با گرمای دستش چشمانم را باز کردم ، با لبخند همیشگی اش پرسید:
باز چی شده ؟
زدم زیر گریه و گفتم توی سماور قورباغه افتاده بوی لجنش داره منو می کشه !
خندید و گفت : توی سماور دربسته قورباغه چطوری رفته ؟!
سماور را برداشت و به طرفم آورد، من عقب عقب رفتم، داد می کشیدم ، نیار جلو ...نیار جلو...و دوباره عق زدم ...
سرم فریاد کشید ، تو دیوانه شدی ...عزیزم تو دیوانه شدی ...
برگه را از دستم گرفت و از بالای عینکش به صورت رنگپریده ام نگاهی انداخت و پرسید : چند وقته عقب انداختی ؟
عقب ؟! نه...
 دیگر صدایش را نمی شنیدم ...
صورتم را با پشت دستهایم پاک کردم و تلوتلو خوران از اتاقش بیرون آمدم...
  □
توی خانه او و دو تا بچه منتظرم بودند.
توی شکمم یک قورباغه وول می زد !

                                                                                         بهار 83 - مشهد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر