مردم منتظر توی ایستگاه به طرف اتوبوس دویدند .
یکی داد می زد:
آقا جا نیست سوار نشو ...
***
صبح که از خانه بیرون می آمد به زنش قول داده بود امشب با دست پر برگردد یک لحظه چهره زنش را تصور کرد ، چقدر صورتش چروک افتاده بود با آن خنده های غمگینش..
به مقصد می رسد . پیاده می شود .
کوچه تاریک است .
بغض می کند .
کلید می اندازد .
در باز است !
زمستان ۸۲
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر