روی صندلی ردیف اول


دستهایم را از توی دستهای زبرش بیرون می کشم و گونه اش را سریع می بوسم .
-" کار ندارین دیگه ؟ من برم ؟ از طرف من سلام ..."
حرفم را نیمه تمام رها می کنم .
" می خوام سر به تنشان نباشد ".
-نه ،مواظب خودت باش!
- باشه ، حتما.. بغضم را می خورم ...
" لعنتیا شما با من چکار کردین که این همه از همتون متنفرم ..."
کیفم را روی شانه ام جابجا می کنم . دستهایم را توی جیبهایم فرو می برم و تند تند از او دور می شوم .
پایم را که روی رکاب اتوبوس می گذارم کمک راننده اشاره می کند روی صندلی ردیف اول پشت سر راننده بنشینم .
توی صندلی خودم را ولو می کنم ... اتوبوس حرکت می کند . کم کم سرهای مسافران روی شانه های همراهانشان خم می شود...
"از آخرین باری که دیده بودمش خیلی پیرتر به نظر می رسید ..."
راننده از توی آینه نگاهم می کند ." بفرمایید چایی خانوم " و لیوان چایی را به دستم می دهد ...
 ممنونم آقا ( با لبخندی مصنوعی ) لیوان چای را از دستش می گیرم .
"... چال گونه هایش عمیق تر و کمرش خمیده تر و موهای سرش یک دست سفید شده بود ..."
سردم می شود کاپشنم را روی پاهایم می اندازم و چای غلیظ و تلخ را سر می کشم و زل می زنم به جاده تاریک روبرویم ،که حالا در استتار چشمهای خواب زده من است،روی صندلی ردیف اول پشت سر راننده !


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر