دیس مینوره یا همان تقاص گناه دختر بودن

 
8 صبح :
داشت توی تنم پادشاهی می کرد ... داشتم بالا می آوردم ... از روی تخت بلند شدم و به دو خودم را به دستشویی رسوندم...
***
تا ساعت 12 :
دستامو مشت کرده بودم و اینقدر فشار دادم که ناخونام توی گوشت کف دستم فرو رفتند ... کف دستم زخمی شده بود ...
"آااااااخ لعنتی چرا امروز .. کلی کار عقب افتاده داشتم .." به خودم می پیچیدم .." خودتو کنترل کن یکم، اینقدر ادا در نیار دختر " ولم نمی کرد لعنتی ... بسمه دیگه ... طاقتشو ندارم ...  هی توی تنم پیچ می خورد هی پیچ می خورد ...از درد گوشه پتومو گاز می گرفتم ...
قرصای مسکن .. آمپولای هیوسین ... شربت دیکلوفناک ... هیچکدومشون آرومم نکردند ... همشو بالا آوردم ... انقدر عق زدم که ...
***
ساعت 20:
وقتی به هوش اومدم ، سوزش سوزن سرُم توی دستم و ضعف شدیدی که توی تنم بود رو حس می کردم .
خانوم حیدرزاده کنارم روی تخت نشسته بود .
: "بهتر شدی دخترم ؟"
لبهای سرد و بی رنگمو به زور روی هم فشردم ، اشکام تند تند از گوشه چشمام سرازیر شدند ...
" پروژه مو هنوز تموم نکردم فردا صبح باید تحویل..."
پلکام دوباره سنگین شدند و روی هم افتادند !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر