یکی در من


گفت :می دونستی دست و پای سنگینی داری؟ دستامو از روی زانوهاش برداشتم و یک لحظه حس کردم واقعن خودم نیستم بدنم مور مور می شد ...
سنگینی وجود یکی دیگرو توی تنم حس می کردم .... "شاید به خاطر همینه که بعضی وقتها خیلی آرومم و بعضی اوقاتم شلوغ و نا آروم ".
بهش گفتم اینو خودم هم حس می کردم .. اینکه یکی دیگه توی منه، که همیشه با منه ...حرف می زنه خیلی هم وراجه ..یکی که به جای من فکر می کنه ..تصمیم می گیره ..بعد صدام آروم شد بیشتر شبیه زمزمه ... بایدم بدنش سنگین باشه یک مرد سیاه و خشنه خب !
اینارو که گفتم خودش را عقب کشید و وحشت زده به در اشاره کرد و گفت: پاشو ..پاشو برو بیرون ... تو باز خل شدی ؟!
Ÿبه اتاقم برگشتم . روی تختم دراز کشیدم . هنوز بدنم می لرزید . دلم از خودم به هم می خورد . به سقف خیره شدم . می خواستم بخوابم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر