اینکه وقتی توی اتوبوس مردانی را دیده ام و می بینم که شب قبل را درست نخوابیده اند و از خواب شیرین صبحشان زده اند ... و یا زنانی که خستگی توی وجودشان هست ! یا پیرمردی که لنگه دمپایی اش را توی اتوبوس گم کرده و یا کودکی که لباس پدرش برایش گشاد بود... زنی که از شدت اعتیاد تلو تلو می خورد و نوزاد توی بغلش ونگ ونگ می کند ... اینکه اینها یک زمانی غصه های روزمره من بودند ... حرفهای تازه ای نیستند ... 
"محله ما محله کولیهاست اینجا فقط صف نانوایی ها شلوغ است ! "*
این مقدمه چینی برای این بود که بگویم : ... الان برای من دیگر فرقی نمی کند بالا یا پایین فقیر یا پولدار وقتی یک چیزهایی نیست انگار ...بگذار در لیالی ملول این اوسانه زمین گردشش را همانطور که دوست دارد ادامه دهد .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر