چقدر تنها نیستم ....

سر سماور را باز کردم ، بوی لجن می داد.حالم به هم خورد هر چی توی شکمم بود بالا آوردم.آنقدر عق زدم که از حال رفتم.
      با گرمای دستش چشمانم را باز کردم ، با لبخند همیشگی اش پرسید:
باز چی شده ؟
زدم زیر گریه و گفتم توی سماور قورباغه افتاده بوی لجنش داره منو می کشه !
خندید و گفت : توی سماور دربسته قورباغه چطوری رفته ؟!
سماور را برداشت و به طرفم آورد، من عقب عقب رفتم، داد می کشیدم ، نیار جلو ...نیار جلو...و دوباره عق زدم ...
سرم فریاد کشید ، تو دیوانه شدی ...عزیزم تو دیوانه شدی ...
برگه را از دستم گرفت و از بالای عینکش به صورت رنگپریده ام نگاهی انداخت و پرسید : چند وقته عقب انداختی ؟
عقب ؟! نه...
 دیگر صدایش را نمی شنیدم ...
صورتم را با پشت دستهایم پاک کردم و تلوتلو خوران از اتاقش بیرون آمدم...
  □
توی خانه او و دو تا بچه منتظرم بودند.
توی شکمم یک قورباغه وول می زد !

                                                                                         بهار 83 - مشهد

روی صندلی ردیف اول


دستهایم را از توی دستهای زبرش بیرون می کشم و گونه اش را سریع می بوسم .
-" کار ندارین دیگه ؟ من برم ؟ از طرف من سلام ..."
حرفم را نیمه تمام رها می کنم .
" می خوام سر به تنشان نباشد ".
-نه ،مواظب خودت باش!
- باشه ، حتما.. بغضم را می خورم ...
" لعنتیا شما با من چکار کردین که این همه از همتون متنفرم ..."
کیفم را روی شانه ام جابجا می کنم . دستهایم را توی جیبهایم فرو می برم و تند تند از او دور می شوم .
پایم را که روی رکاب اتوبوس می گذارم کمک راننده اشاره می کند روی صندلی ردیف اول پشت سر راننده بنشینم .
توی صندلی خودم را ولو می کنم ... اتوبوس حرکت می کند . کم کم سرهای مسافران روی شانه های همراهانشان خم می شود...
"از آخرین باری که دیده بودمش خیلی پیرتر به نظر می رسید ..."
راننده از توی آینه نگاهم می کند ." بفرمایید چایی خانوم " و لیوان چایی را به دستم می دهد ...
 ممنونم آقا ( با لبخندی مصنوعی ) لیوان چای را از دستش می گیرم .
"... چال گونه هایش عمیق تر و کمرش خمیده تر و موهای سرش یک دست سفید شده بود ..."
سردم می شود کاپشنم را روی پاهایم می اندازم و چای غلیظ و تلخ را سر می کشم و زل می زنم به جاده تاریک روبرویم ،که حالا در استتار چشمهای خواب زده من است،روی صندلی ردیف اول پشت سر راننده !


روی صندلی ردیف اول


دستهایم را از توی دستهای زبرش بیرون می کشم و گونه اش را سریع می بوسم .
-" کار ندارین دیگه ؟ من برم ؟ از طرف من سلام ..."
حرفم را نیمه تمام رها می کنم .
" می خوام سر به تنشان نباشد ".
-نه ،مواظب خودت باش!
- باشه ، حتما.. بغضم را می خورم ...
" لعنتیا شما با من چکار کردین که این همه از همتون متنفرم ..."
کیفم را روی شانه ام جابجا می کنم . دستهایم را توی جیبهایم فرو می برم و تند تند از او دور می شوم .
پایم را که روی رکاب اتوبوس می گذارم کمک راننده اشاره می کند روی صندلی ردیف اول پشت سر راننده بنشینم .
توی صندلی خودم را ولو می کنم ... اتوبوس حرکت می کند . کم کم سرهای مسافران روی شانه های همراهانشان خم می شود...
"از آخرین باری که دیده بودمش خیلی پیرتر به نظر می رسید ..."
راننده از توی آینه نگاهم می کند ." بفرمایید چایی خانوم " و لیوان چایی را به دستم می دهد ...
 ممنونم آقا ( با لبخندی مصنوعی ) لیوان چای را از دستش می گیرم .
"... چال گونه هایش عمیق تر و کمرش خمیده تر و موهای سرش یک دست سفید شده بود ..."
سردم می شود کاپشنم را روی پاهایم می اندازم و چای غلیظ و تلخ را سر می کشم و زل می زنم به جاده تاریک روبرویم ،که حالا در استتار چشمهای خواب زده من است،روی صندلی ردیف اول پشت سر راننده !