واسه همینه که همیشه سرگردونم


یک روز صبح که از خواب بیدار شدم یک خلاء  بزرگ توی وجودم احساس کردم اون موقع 14 سالم بود که این موضوع را فهمیدم ، خیلی گریه کردم غش و ضعف کردم اما فایده ای نداشت مُرده که بر نمی گرده باید صبور بود و جای خالیشو یک جورایی پر کرد .
خانم بدیعی فکر می کرد که من عاشق شدم و دائما این مسئله را تکرار می کرد : (ناقلا عاشق شدی ؟ چرا مخفی میکنی ؟ چشات دروغ نمی گه ؟)
مامان نوی سرش می زد و می گفت ، نه ، مرتد شده ، الهی خیر نبینه اونی که تو رو به این روز در آورد ،  تو آخرش با این کارات مارو نابود می کنی ...
بعد به این نتیجه رسیدند که من دیوانه شدم و بردنم پیش یک روانپزشک اونم یک نگاهی به سرو وضعم انداخت و گفت کاملا مشخص و واضحه که ، یک شوکه ، خیلی خطرناکه هر طوری شده مشغولش کنید البته نذارید کتاب بخونه. حواسشو پرت کنید ، نذارید از هیچی سر در بیاره !!!
از همون زمان،  همش به خاطر نبودنش گریه می کردم ، راستش   بین خودمون باشه، خیلی گشتم یک جایگزین پیدا کنم اما پیدا نشد که نشد ... تا حالا هم هیچ کسی نفهمید که نیچه راست می گفت که خدا مرده  برای همینه که شب و روزام با هم قاطی شدند برای همینه که من همیشه سرگردونم !!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر