از ترس اینکه کلید گم شود آن را محکم توی مشتش گرفته بود . همیشه هراس این را داشت که پشت در بماند و کسی در را برایش باز نکند یا بی موقع بازکند . بی تابانه در را باز می کند ، کسی نیست .
پشت در باد مهاجم پیچ و تاب می خورد .
در بسته می شود . کلید تو دستهای زن عرق کرده بود ، نفسی عمیق می کشد . گرد و غبار سرفه اش می اندازد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر