اتانازیا


 " ...داین تصمیم می گیرد این کار را انجام دهد و از پزشکش داروی مورد نظر را در خواست می کند . پزشکِ داین ابتدا تصور می کند ، این تصمیمِ سریع به خاطر افسردگی است ولی حرفهایی که بینشان رد و بدل شد نشانی از افسردگی نداشت...داین فقط می خواست مطمئن شود داروی مورد نظر مرگش را راحت تر و سریع تر می کند ..." نوشته بالا بخشی از مقاله ای در مورد اتانازیا و فواید آن برای بیماران لاعلاج است که در حین ترجمه اش، داستان شازده کوچولو را برایم تداعی کرد ، تقریبا 16 دقیقه پایانی داستان، آنجایی که مسافر کوچولو تصمیم می گیرد به سیاره اش برگردد و مرد خلبان (راوی ) گفتگوی او را با مار می شنود :

"...زهرت خوب هست ؟
مطمئنی درد و زجرمو کش نمیده ..."

مرگ کسب و کار من است


کمتر پیش می آید که به خاطر درد عضلانی مسکن بخورم . این دفعه شدتش آنقدر زیاد بود که آدم خوشخوابی مثل من را از خواب نیمه شب پراند و اجبارا برای رهایی از آن دست به دامن مسکنهای رنگی شدم .  از خوردن قرص متنفرم . حالم را بدتر می کند . در بدترین حالت برای رفع درد به سراغ آمپول یا سرم می روم و تا می توانم قرص نمی خورم . تابویی که از قرصها دارم مربوط به سالهای دور است...
12-13 سال بیشتر نداشتم و به خیال خام خودم انتهای راهم بود و هیچ انگیزه ای برای ادامه زندگی نداشتم . تصمیم گرفتم خود کشی کنم . اولین خودکشی درست وسط امتحانهای ثلث سوم دوم راهنمایی بود . آخرین امتحانم تاریخ بود و نتوانسته بودم درس را آماده کنم سر جلسه چرت می زدم و برگه را نمی دیدم . دو سه خط که نوشتم برگه را تحویل دادم و راهی منزل شدم . با خودم می گفتم من که دارم می میرم پس این درس را اگر تجدید هم بشوم زیاد فرقی به حالم نمی کند . مرده که به کسی نمی خواهد جواب بدهد ...خیلی سریع تر از آن چیزی که فکرش را می کردم به بیمارستان منتقل شدم و شستشوی معده و ... و زندگی دوباره . دو سه هفته بعد رفتم کارنامه ام را بگیرم . ناظم مدرسه نگاهی متعجب به کارنامه ام انداخت و گفت : گروسی از تو بعیده این چه نمره ای که از درس تاریخ گرفتی ؟
سرم را از خجالت پایین انداختم و گفتم : تجدید شدم ؟
نه ،ولی 13 هم شد نمره ؟!
خوشحال شدم . تقریبا کارنامه را از دست خانوم ناظم قاپیدم و...
یکسال دیگر پس از اولین ناکامی در خودکشی ، دوام آوردم ، دقیقا تابستان سال بعدش دست به خودکشی دوم زدم و آن هم دقیقا مثل دفعه قبل . این دفعه هم زنده ماندم  خلاصه اینکه این ماجرا یکی دو بار دیگر هم با همین روش مبتدی ادامه پیدا کرد .  ( خوردن قرص های رنگی ) حملات انتحاری به شخص خودم ، جواب نداد که نداد جالبتر اینکه به هیچ عنوان هم حاضر نبودم روشم را عوض کنم !
پیامد خودکشی های سریالی،حساسیتم به قرص ها شد. بعد از آن به ساده تریم مسکن ها هم حساس شدم ...
بزرگتر که شدم هرچند انگیزه هایی که دنبالش بودم را نیافتم ... هرچند آدم امیدوارتری هم نشدم ولی ترسوتر شدم و جرات ریسک کردن را پیدا نکردم ، هراسم از این بود که نمیرم و "یک عمر با کونِ کج به زندگی ادامه دهم " ، بنابراین تا الان خودم را نکشتم !
"خودکشی با بعضی آدمها است و بعضی ها ذاتا این کاره نیستند و یحتمل بنده هم جزو همان دسته (ذاتا اینکاره نیستند) هستم ! "

* " " نقل به مضمون از صادق هدایت
پ.ن.1 : ببین خوردن یک مسکن در یک شب کذایی ، من را مجبور به چه افشاگریهایی کرد ! :دی
پ.ن.2. عنوان نام کتابی از روبر مرل / ترجمه احمد شاملو، است

من و این 6120 و کلی خاطرات فرسوده شده

گوشی قبلی ام  50-60 تا اس ام اس بیشتر جا نمی گرفت و هی مجبور می شدم inbox اش را خالی کنم تا اس ام اس های جدید جایی برای خودنمایی داشته باشند . دلم می خواست تا همیشه  حرفایمان که بیشتر از 50-60 تا بود را حفظ کنم . تصمیم گرفتم گوشی با امکانات بهتری بخرم تا مجبور نشوم حرفهایمان را حذف کنم.
رفیق نیمه راه نبود و نیست . درست از وقتی که خریدمش ، شد دفترچه خاطراتم ، رابط روزهای سرخوشی ام ...
امروز داشتم به این رفیق قدیمی نگاه می کردم  که این طور بی مصرف شده،گاهی ساعتها فراموشش می کنم ،گاهی بی محابا از دستم می افتد و زخمی می شود و گاهی ...
خیلی وقت است کهinbox  اش خالی از هر خاطره ای شده ...