گریبانی برای دریدن این بغض بی قرار...


قبل :

1.”در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح آدم را در انزوا می خورد و...”*
مشهد شهر غبارگرفته ، شهر سرد ، شهر من ، از خلاقیت فراری است ...
بعد از دوندگیهای فراوان و پیدا کردن رابطه های محکم ، اجازه دادند نمایشگاهی برگزار شود .کار ها را که دیدند همه سرهایشان را تکان دادند و یک صدا گفتند : نه! نمی شود . اینها همه اش اعتراض دارند ...
و نقاشی ها سبکش اکسپرسیونیسم بود و خاصیتش اعتراض!
2.بالاخره موافقت کردند که نمایشگاه برگزار شود ... تاریخ را که اعلام کردند ،انگار اشتباهی رخ داده بود و ما از این اشتباه آنها خوشحال ! یکی دو روز بعد تماس گرفتند و گفتند : تاریخ نمایشگاه یک هفته عقب افتاده ، 29 خرداد تا 3 تیر ماه !

بعد :

29 خرداد ماه 89 – افتتاحیه نمایشگاه نقاشی های نقاش جوانی از خطه خراسان !
شیب درد نامش است .درد شیبداری که در تک تک تابلوها دیده می شود و مثل موجود کوچولویی روی ذهنت راه می رود و سرت را این سر بی خاصیت را به انفجار نزدیک تر .
وارد نمایشگاه می شوی گیر می افتی ، نمی توانی بی تفاوت از کنار تابلو ها رد شوی ، رنگی می شوی . سر می خوری ...رنگ درد می گیری ..
به انتها که می رسی تلو تلو می خوری !
تابلوها پر از بغضند . پر از شعرند . پر از دستند...دستهایی که تو را در گیر می کند . دستها ... دستها ... دستها ... دستهایی که درد دارند...لابلای دستها گم می شوی ...سرت گیج می رود داری کم کَمَک رنگ شیب درد را کشف می کنی،داری سر می خوری از سراشیبی درد...داری رنگ درد می گیری ...
به انتها که می رسی گرفتار شده ای !
آدم دلش می خواهد بزند زیر گریه ...چه درد سختی دارند این نقاشی ها ...چه رنج بزرگی ! از کنار اولی که بی خیال بگذری و خودت را به آن راه بزنی ...دومی و سومی و چهارمی و... تو را به انفجار نزدیک می کنند ...دیگر از دست تو هم کاری ساخته نیست ...باید اجازه دهی اشکها راهشان را پیدا کنند .
به انتها نرسیده چشمانت مرطوبند!
اسامی تابلوها خودش دنیایی جدا دارند "در همه چیز غمی است، حتی در هدیه ای که باز می شود ..."*عنصر شعر و تصویر و موسیقی چه خوب در کنار هم جور شده اند تا همه آن چه را که درونی است یک جا جلوی چشمانت ببینی...اعتراض ...بغض...فریاد...خفقان...التهاب...استیصال...تنهایی ...تنهایی...تنهایی...
هنوز به انتها نرسیده ام که : ”من فریادی بودم بلند ....
با صدای تکراری لولای دری زنگ زده" *...
یکی گفته بود : " تابلوها هیچ وقت به مقصد نمی رسند ...تابلوها فقط راه را نشان می دهند ." این تابلوها خودِ خودِ خودِ مقصدند...
به انتها که می رسی به آنجایی که می خواستی رسیده ای !
از نمایشگاه بیرون می آیم ..."در کوچه باد می آید و این ابتدای ویرانیست ."* نفس عمیقی می کشم ، بوی تیر می آید ...

پی نوشتها :

1.اولین نمایشگاه تخصصی رنگ روغن سهیلا دیزگلی 29 خرداد لغایت 3 تیرماه 89- مشهد – کوهسنگی 17 – شماره 16 - نگارخانه رضوان
2.تمام شعرها عنوان تابلوها نیز هست .
3.عنوان از سید علی صالحی
4.مطالب داخل " "به ترتیب * : صادق هدایت/ سهیلا دیزگلی/فروغ فرخزاد/ سهیلا دیزگلی
5.امروز آخرین روزشه دوستان مشهدی از دست ندهیدش!

من از کلمه ها می ترسم

این روزها زیاد با کلمه ها درگیرم ، با این چند حرفی های کوچولو ...همین چند حرفی های کوچکی که گاهی مرا به مرز جنون نزدیک می کنند و گاهی به شدت غمگینم و گاهی هم برعکس...
متوجه شده ام که کلمه های ناشناسِ تویِ متن مرا می ترسانند مخصوصا مواقعی که حس می کنم همه چیز مرتب است و به سطرهای اول بر می گردم حضور چند کلمه غریبه در متن به وحشتم می اندازد . کلمه هایی که معمولا با آنها سر و کار ندارم !
داستان تقدیم به اِزمه با عشق و نکبت* را می خواندم به این سطرها که رسیدم : 
"...آقای X * چندین دقیقه به صفحه کاغذ خیره شد و سعی کرد با همه مشکلاتی که داشت ، تحت تاثیر قرا نگیرد ...سپس زیر دستخط انگلیسی نوشت : " پدران و مادران* وقتی فکر می کنم جهنم چیست ؟ به این نتیجه می رسم که جهنم رنج موجودی است که توان دوست داشتن ندارد . می خواست زیر نوشته نام داستایوفسکی را بنویسد اما وقتی دید که کلمه هایی که نوشته همه ناخواناست از ترس سراپایش لرزید این بود که کتاب را بست ... "
 کاملا حسِ آقای X را بعد از آن ترس درک کردم و از این حسِ مشترک، حتی لذت  هم بردم !
* داستانی از کتابِ دلتنگیهای نقاش خیابانِ چهل و هشتم /جی دی سلینجر
** احمد گلشیری به جای " X" معادلِ "ناشناس " را آورده ولی من اینجا از  همان حرف X" " (فقط به خاطر ارادتی که به این حرف دارم ) ،استفاده کرده ام.
*** در متن انگلیسی این داستان fathers and teachers  آمده و احمد گلشیری کلمه ""teachers را مادران ترجمه کرده  (این معنای ضمنی آن است ) و احتمالا اشاره ای به "پدر و مادر "های مقدس است که جز نصیحت کردن کارِ دیگری بلد نیستند!