هنگامیکه از شدت خشم از دست دنیا نمی گرییم،از فرط تاًسف استفراغ می کنیم...(1)


 مارتین ایدن را می خواندم و هیچ وقت فکر نمی کردم اثری از جک لندن این طور مرا مجذوب کند .. مارتین ایدن به نوعی داستان واقعی خود نویسنده "جک لندن" است به عنوان یک قهرمان واقعی در تلاش است تا با نویسندگی به آرزوهای خود برسد اما موانع جلوی راهش بیشتر از آن چیزی بود که فکرش را هم می کرد ...50 صفحه اول کتاب در مورد محیط اطراف و مهره های بازی این داستان است .. چگونگی آشنا شدن مارتین با فضای خارج از آن چیزی که هست ..شروع ماجرا ، تلنگری که او را به خود آورد که به او بقبولاند طور دیگری هم می شود ادامه داد .از صفحه 50 به بعد داستان روی دوشهای مارتین است ، حالا مارتین هست صحنه های ناگوار در ژرفای ذهن یکی از پیچیده ترین نویسندگان سده 20 ...مارتین هست و تنهاییهایش و بار مشکلاتی که باید تا انتهای بازی به دوش بکشد .
شور عشق آغازگر داستان است . او با " روت" آشنا شده بود دختری که از طبقه خودش نبود دختری که با  بقیه هیچ فرقی نداشت ولی از نظر مارتین او موجودی مقدس بود ...یک بهانه برای "بودن .. ادامه دادن" .
 ولی یک مشکلی اینجا بود خیلی هم پررنگ هم بود این فاصله طبقاتی ..این فاصله طبقاتی لعنتی او را آزار میداد ... پس باید تغییراتی در خودش به وجود بیاورد از تغییر در شیوه گفتار ،فکر کردن ،غذا خوردن، راه رفتن ..و برای این منظور تلاش می کند تا یک سری قواعد دست و پاگیر اجتماعی را یاد بگیرد ..... قالب گیری در شکل جدیدی از "بودن" ...
از این به بعد او باید با مزه های تلخ و آرزوهای تند چون درد و یاس آشنا شود که از امید تغذیه می کرد و آزارنده هم بود ...
او جنگ اوری مرد سیرت ، جانانه و سرسخت بود هر چه تلاش می کرد کمتر نتیجه می گرفت ...اصلا نتیجه نداشت به بن بست می خورد و فقر قدرتمند از این حرفها بود ..صورتحسابهای عقب مانده ،هزینه های پستی ، کرایه خانه ..مهم تر از همه غذایی که نبود ...
فقر ..فقر ..فقر..واژه ای که در نظر روت دال بر شرایط نازیبایی زندگی بود این کل آگاهی او از فقر بود معتقد بود ،فقر چیز سودمندی و انگیزه ای بسیار نیرومند است که می تواند تمام انسانهایی را که تحقیر نشده و هنوز به مزدورانی مایوس مبدل نشده باشد را به کامیابی های بزرگ برساند .
روت و امثال روت هرگز نمی فهمند کسی که که فقیر باشد ...قطعا گرسنه هم هست و کسی که گرسنه باشد نمی تواند فکر کند و کسی که فکر نکند نمی تواند چیزی تولید کند ..بالاخره این مغز لعنتی نیاز به غذا دارد یا نه ؟
"فقر واژه وحشتناکی است".

مارتین بی نوا تقریبا مایوس از همه جا به جان کندن هایش ادامه میداد و آنچه که بیشتر از همه عذابش می داد ، گنده گویی های حرافان و تن پروران اطرافش بود که آش و شله قلمکار عجیبی بود از عناصر اقتصادی ، متافیزیکی ، سیاسی ،احساسی ...
به جایی رسیده بود که مطمئن شده بود ، هیچ کس به او ایمان ندارد جز خودش و تمام اطرافیانش به نوعی اکثریت قشری که با نامزدش روت هم طبقه بودند کله پوکهایی بیش نبودند ، که جز پول به چیز دیگری فکر نمی کردند ...جانوران پوست کلفت ..بورژواهای احمق
کم کم هربرت اسپنسر وارد دنیای تفکر مارتین می شود و نگرش جدیدی را در او به وجود می اورد .تفکر زندگی فردی را در او شکل می دهد و داستان را به سمتی مواردی چون فلسفه نیچه ، هگل...امپریالیسم ، سوسیالیسم و.. سوق می دهد ...فرد گرایی مارتین
 چرا نوشته های مارتین  چاپ نمی شد ؟
آیا دلیلش ابتذال سردبیران بود ؟
"نه"
مشکل اصلی خود مارتین بود که با هیچ سردبیری یا نویسنده ای آشنا نبود ...نه تنها این که هیچ نویسنده ای را نمی شناخت که تا آن زمان کوششی درراه نویسنده شدن به خرج داده باشد ...او کم کم به ماهیت سردبیرها به عنوان انسانهای واقعی شک کرد به نظر می رسید چرخ دنده های یک ماشین بزرگ بودند همین و بس ..ماشین!
او به خودش ایمان داشت ولی در ایمانش دست تنها بود ،راه درازی در پیش داشت......نوشته هایش کماکان برگشت می خوردند و مبارزاتش بی نتیجه ...بالاخره تصمیم می گیرد سراغ کاری به غیر از نویسندگی برود که در کنارش مخارج اولیه زندگیش را تامین کند ... جلوتر می رویم ، وارد رختشویی می شویم ... کار سخت و طاقت فرساروزی 18-19 ساعت مدام ...او را خرد کرده بود ..هم از خودش و هم از زندگیش متنفر شده بود .. احساس ناتوانی داغونش کرده بود ..اتاق اندیشه بسته شده بود ..کرکره های چوبی پنجره هایش پایین کشیده شده بودند ..رختشویخانه داشت او را به یک جانور تبدیل می کرد ...
بریسندن وارد بازی میشود ، این هم از آن اتفاقات تصادفی زندگی مارتین بود که زندگی اش را دگرگون کرد...و بریسندن است که هشدار میدهد:این شهرهای بورژوایی اخر تو را خواهد کشت این شهرهایی  که عنوان مرکز  فساد هم از سرش هم زیاد است همگی شکمبارگانی هستند که انگیزه های فکر ی و هنری طوایف بدوی را راهنمای خویش قرار داده اند ...اخلاقیات حقیر خودشان را بیشتر از تو دوست دارند ..لولیدن در فضای اندکی که این غبار کیهانی از بدو تولدش اشغال کرده است ..." 
بریسندن را همین جا رها می کنیم تا در عوالم خودش بماند و همچنان تنها رفیق و حامی وفادار مارتین باقی بماند و بر می گردیم به نبرد بی وقفه مارتین ...که هیچ کس زبانش را نمی فهمید به نظر می رسید که از دست کسی کاری برایش ساخته نیست جز بریسندن .
...و ناگهان ورق بر میگردد و آثار مارتین به فروش می رسد که دیگر برایش ارزشی ندارد ...حالا که دیگر مارتین انگیزه کافی را برای نوشتن و خواندن نداشت ... بریسندن رفیقش برای همیشه رفته بود و روت نیز تنهایش گذاشته بود ... روت که فقط یک بهانه بود برای ادامه مارتین ... که او خود نمادی از انسانهای پول پرست و نماینده قشر حاکم به قدرت بود ... هرچند عاشق مارت بود ولی از آن دو نگذشت و از مارتین گذشت ..
زندگی یک خطا و ننگ است ... حالا چی شده ؟ جریان چیه ؟
همه آن افرادی که روزی او را طرد کرده اند برگشته اند .. آنچه مسلم است آنها او را به خاطر خودش نمی خواستند " آن دغل دوستان " مارتین همان فرد سابق بود که آنها خواستارش نبودند .. پس او را به خاطر چیزی که در بیرون  از او وجود داشت می خواست به خاطر چیزی که او نبود و این محافظه کاری احمقانه اطرافیانش را ثابت می کرد ...
میرویم به انتهای بازی مارتین تصمیمش را گرفته است و می خواهد همه چیز را رها کند و سوار کشتی شود و به جنوب اقیانوس آرام برود ...
چه چیز باعث می شود کسی که تمام تلاشش را می کند تا نهایت برنده بازی باشد کسی که از اندیشه توقف زندگی متنفر بود...
 به جای اینکه سیگارش را روشن  کند و به این موقعیت پیش آمده لبخند بزند ..به یکباره تصمیم می گیرد تمام آن چه را که بدست آورده است را بگذارد و به ابدیت بپیوندد ؟
"آن گاه درد و حالت خفگی بر او چیره شد. این درد ، مرگ نبود بلکه فکری بود که در ذهن دوار گرفته او به نوسان افتاده بود ..مرگ دردآور نیست ، این درد ،زندگی بود . تیرهای زندگی این احساس ناگوار و خفه کننده ،آخرین ضربه ای بود که زندگی می توانست بر پیکر مارتین بنوازد ..."
حالا دیگر بازی تمام شده است !
کتاب را می بندم ، نه می خندم و نه دندانهایم را از خشم بر هم می سایم، فقط اندوهی بزرگ بر وجودم چیره شده است !

1.فلوبر
2. " برای اولین بار متوجه می شود که راه رفتنش با راه رفتن آدمهای دیگر فرق دارد "...
3. ... یاد اون دختر بورژوایی میفتادم که براش از فقر می گفتم از زندگی توی خیابونای پایین شهر میگفتم و او نه تنها این قضیه رو  درک نمی کرد بلکه تصویری که از فقر به من داد منو منفجر کرد ... تصویری که او از فقر داشت این بود که  "می خوای 5 تا روسری بخری و لی پولت کافی نیست  و تو سه تا می تونی بخری ... این در نظر من فقره "
- "فقر واژه وحشتناکی است ... وقتی مدونا از خیابانهای بالای شهر رد می شد ... "بخشی از شعر سهیلا دیزگلی /از کتاب ما در دندانهایمان حبس بودیم /نشر سحوری
4. فلوبر  : من هر کس را که کوته فکر باشد ، بورژوا می نامم . او تمامی حماقتها ، حیله ها ، سنگدلی ها و بی عدالتی ها را درمقوله بورژوازی می دانست و همه آدمها را در جنایات این طبقه شریک می انگاشت و حتی نابودی نوع بشر را آرزو می کرد. " درجه صفر نوشتار /رولان بارت/انتشارات هرمس"
5. فردگرایی ایدن در رمان به چشم می خورد که مفهومی اخلاقی، اجتماعی، روانشناسی و سیاسی است و در تضاد با مفهوم جمع گرایی تجلی می‌یابد. فردگرایی به این معناست که جامعه بر محور اصلی فرد و نه جامعه می‌چرخد و بر اهمیت فرد و استقلال و آزادی او در مقابل محیط جمعی تاکید دارد. به عبارتی ساده تر , انسان فردگرا خود را در محور دنیا می‌بیند و همه چیز را بر حسب منافع و خود پنداشتهایش می‌سنجد و اصولا پاسخ او به محیط یک واکنش درونی برای در نظر گرفتن قوانین و ضوابط خود فرد است تا وظایف و دیدگاه‌های جامعه اش. اما برعکس جمع گرایان بیشتر به روابط و عرف‌های جمعی و گروهی علاقه نشان می‌دهند که این روابط و عرف‌ها بیشتر پایدار در فرهنگ بومی جمع گرایانه بشر است در حالی که فردگرایی در مقابل سنتها و مذاهب دیگر ساختارهای مشابه زندگی قبیله‌ای و جمعی بشر مقاومت می‌کند و آنها را قبول ندارد.
6.بریسندن مرد و در تمام روزنامه ها نوشتند توی تختخوابش مرده بود .خودکشی کرده بود .یک گلوله توی مغزش خالی کرده بود . (از متن کتاب)
7.مارتین ایدن /جک لندن / انتشارات دنیای نو/ترجمه محمد تقی فرامرزی


رفته اند و ماچه سگ را کشته اند توله ها اما هنوز هستند


جایی برای رفتن نداشت .
امیدی به آینده نداشت.
هیچ احساس ژرفی نداشت.
تنها حس،امید مبهمی بود ، که شاید دریا را ببیند!


-----------------------------------------------------------------------------------------------------
* عنوان از کتاب دشت مشوش/خوان رولفو


و ناگهان همه چیز برایم روشن شد


 1. کاش یک موج محبت به سمت منم  هجوم می آورد که من هم زانوی تعظیم در مقابلش خم می کردم ..و از این همه کلافگی نجات پیدا می کردم ... یک وقتایی به این ایمان هایی که بعضیا دارن حسودیم میشه ...که خیلی راحت با یک شمع یا نذر ونیاز به اون چیزی که میخوان میرسن ... !
2. نمی فهمم که چرا  این دوره های لعنتی این قدر تند تند ، به سراغم میاد و منو زمین گیر میکنند از همین دوره های افسردگی ...بعد هر چی بیشتر فکر میکنم کمتر به نتیجه می رسم این حال خرابم برای چیه ؟..درست مثل آدمای معتادی شدم که توی خماری دارند از درد به خودشون می پیچن ...
باید صبر کنم تا  این نیز بگذرد ... ظاهرن چاره دیگه ای هم ندارم !

3. و اما ریموند کارور :
کارور در درجه اول نویسنده ای قوی است با تاثیر گذاری محدود. اژ آن نویسنده هایی که مواد خامشان را آن قدر شکل می دهند و می پیچانند تا سبکی خاصی درآورند .
همه ما تاب و تحمل محدودی داریم و گاهی کوچکترین واقعه می تواند ما را خرد کند.
زندگی که کارور تصویر می کند لاغر است . در این زندگی اثری از مذهب یا سیاست و یا فرهنگ وجود ندارد .تشخیص و قومیت نیست.اثری از تایید اعتقادات نیرومند عمومی و یا عصیان های آگاهانه دیده نمی شود .داستانهای او نشان دهنده ی زندگی گروهی از آدمهایی است که در حصارهایی از جامعه ما محصور شده اند .آنها بد یا احمق نیستند ، بلکه فاقد ظرفیت و استعدادهایی هستند که بتوانند سرشت و ماهیت محرومیت شان را درک کنند.درکی که ممکن است سبب آسودگی و رهایی آنها شود .شخصیتهای او وقتی در زندگی با شکست مواجه می شوند ، به دلیل اختلاف از ناشناخته های زندگی ، در برابر غرابت مشکلات سر تسلیم فرود می آورند ....*
داستانهای او در زمینه ی بی زمینه و بدون هماهنگی با محیط جغرافیایی ، اجتماعی و تاریخی اتفاق می افتند، مثلن ما هیچ وقت نمی دانیم رئیس جمهوری کیست ، یا اینکه انسانی بر ماه قدم گذاشته است. آدمهای داستانهاهیچ گاه روزنامه نمی خوانند و هیچ کدام اظهارو ابراز  عقیده ی  سیاسی نمی کنند...*
او  اغلب داستانهايش را با يك جمله آغاز مي كند و مي داند كه در بعضي جملات يك داستان نهفته است. آن را دنبال مي كند و بلافاصله باقي جمله ها پشت سر هم رديف مي شوند و خيلي زود مي تواند شاهد داستاني در دل آن سطرها باشد." لطفن ساکت باشید ، لطفن!" " وقتی از عشق حرف می زنیم از چی حرف می زنیم؟"می توانستم کوچکترین چیز ها را ببینم "....
----------------------------------------------------------------------------------
*آنتوان چخوف
*پاکتها و چند داستان دیگر /ریموندکارور /ترجمه مصطفی مستور /نشر رسش(اهواز )
* عکس ، طرح جلد کتاب پاکتها است.