اینجا چه اتفاقی افتاده است ؟ ....بهتر است ندانی.


آیا رومئو و ژولیت یکدیگر را دوست داشتند ؟
هیاهو شروع خواهد شد
اکنون مردم قیام می کنند
و پلکان را می شکنند
وقتی که می فهمند
رومئو و ژولیت هرگز یکدیگر را دوست نداشته اند
آنها فقط نقش بازی می کنند
تنها نقاب عشق به چهره دارند،
و این تنها ، بازی نقابهاست ...
یک بازی بی نقص و عالی
اما فقط بازی
و دیگر هیچ ...

لورکا در سال 1933 درباره این شعر نمایشی نوشته است :
"هیچ مخاطبی، تحمل این نمایشنامه را بر صحنه نخواهد داشت".
"رومئو پرنده است و ژولیت سنگ" به عنوان نمونه ای موفق و موجز از شعر نمایشی ، نقدی بر مفهموم"عشق" در جامعه سیاسی معاصر است . نقدی که در آن تصاویر اساطیری بار دیگر جان می گیرند تا انسان را به ناخودآگاه جمعی و فراواقعیت متصل کنند، و به این ترتیب ، شهودی نوین از مفهوم عشق را در جامعه سرشار ازتناقض و بیرحمی امروز عرضه کنند و این کاری است که تنها از عهده استادی چون فدریکو گارسیا لورکا ، شاعر و نمایشنامه نویس مرگ و زندگی ، برمی آید .
----------------------------------------------------
رومئو پرنده است و ژولیت سنگ /لورکا/ ترجمه چیستا یثربی /انتشارات نامیرا

دلت چه شد ؟


زمانی که اجداد پدریم بر حسب ضرورت از شهر کنونی "گروس" مهاجرت کردند ، هرگز فکرش را هم نمی کردند که خراسان را برای ادامه زندگی انتخاب کنند...
... اگر آنها به خراسان نمی آمدند و همان جا در کردستان باقی می ماندند ..من یک دختر کرد می شدم با یک اسم کردی با پدر و برادرهای به شدت متعصب و غیرتی که اگر دست از پا خطا می کردم قطعن می کشتنم ...ولی نه ... اگر این من ِ الان ، یک دختر کُرد هم بود باز هم طغیانگر بود ... شاید زودتر از اینها انقلاب می کرد و کلن بی خیال همه چیز می شد ... می زد به کوه ، شاید طعمه گرگها وشاید هم نصیب قاچاقچی ها می شد و ممکن بود حتی یک قاچاقچی بین المللی هم بشود و از مرزها خارج  بشود و برود مثلن عراق...
از آن طرف هم اگر خاندان بخارایی (اجداد مادری ام)از بخارا به خراسان نمی آمدند ...شاید الان یک دختر روس بودم ،با چشمانی سبز ، همرنگ چشمهای مامان با یک اسم روسی قشنگ که رقصیدن را خوب بلد بود و خدای موسیقی هم می شد !
ولی تمام این اتفاقات بایک مهاجرت فقط در حد"شاید" در فضا معلق ماند .
نه طعمه گر گها شدم ...نه قاچاقچی بین المللی .... نه به عراق فرار کردم ..نه رقاص شدم و نه موسیقیدان ...قد بلند هم نشدم ..دختر روس و کُرد هم نشدم ...چشمهایم هم قهوه ای شدند همرنگ چشمهای بابا ...
حالا این منم ، بازمانده تقسیمات کوروموزومی : :(XX+XY=1/4XX+1/4XY+1/4XX+1/4XY) .مفتخر به یک نام فامیلی که تاریخ بزرگی را یدک می کشد ، هر چند غمگین ، ولی دوستش دارم!
-----------------------------------------------------------------------------------------
پ .ن.1:اگر حس و حالی باقی ماند ، چرایی مهاجرت عشایر گروس را برایتان خواهم نوشت!
پ.ن.2:اون" 1/4XX"منم ها!
پ.ن.3:اشک سرما.
پ.ن.4: همان اثر پروانه ای

دیس مینوره یا همان تقاص گناه دختر بودن

 
8 صبح :
داشت توی تنم پادشاهی می کرد ... داشتم بالا می آوردم ... از روی تخت بلند شدم و به دو خودم را به دستشویی رسوندم...
***
تا ساعت 12 :
دستامو مشت کرده بودم و اینقدر فشار دادم که ناخونام توی گوشت کف دستم فرو رفتند ... کف دستم زخمی شده بود ...
"آااااااخ لعنتی چرا امروز .. کلی کار عقب افتاده داشتم .." به خودم می پیچیدم .." خودتو کنترل کن یکم، اینقدر ادا در نیار دختر " ولم نمی کرد لعنتی ... بسمه دیگه ... طاقتشو ندارم ...  هی توی تنم پیچ می خورد هی پیچ می خورد ...از درد گوشه پتومو گاز می گرفتم ...
قرصای مسکن .. آمپولای هیوسین ... شربت دیکلوفناک ... هیچکدومشون آرومم نکردند ... همشو بالا آوردم ... انقدر عق زدم که ...
***
ساعت 20:
وقتی به هوش اومدم ، سوزش سوزن سرُم توی دستم و ضعف شدیدی که توی تنم بود رو حس می کردم .
خانوم حیدرزاده کنارم روی تخت نشسته بود .
: "بهتر شدی دخترم ؟"
لبهای سرد و بی رنگمو به زور روی هم فشردم ، اشکام تند تند از گوشه چشمام سرازیر شدند ...
" پروژه مو هنوز تموم نکردم فردا صبح باید تحویل..."
پلکام دوباره سنگین شدند و روی هم افتادند !

چقدر تنها و آزادم و این آزادی بیشتر شبیه مرگ شده است!



1.همیشه تصورم از نابرابری عمل ها و عکس العملها این بوده که اگر یک طرف معادله با آن طرف دیگر برابر نباشد زمین کج می شود و بعد همه چیز سقوط می کنند و توی فضا معلق می شوند ...
"من هزاران معادله نابرابر دارم."
2.اختیار:
قضیه به این صورت است که ، یک کیلو سیب گندیده در اختیارت قرار می دهند و بعد اجازه می دهند که از بینشان یک کیلویش را جدا کنید !
3.لئون:
-گلدانی که همیشه همراهش بود .
-خوکی که تو آشپزخانه داشت .
- ماتیلدا
لئون(ژان رنو): هر لحظه از زندگی ات در حال تغییر است ..
تو نیاز داری بزرگتر بشی !
ماتیلدا(ناتالی پورتمن): من رشدم توقف کرده ... من فقط پیرتر می شم!
برداشت آزاد:انسانهای تنهای تنهای کاملن تنها!
4.گشت ارشاد:
مجموعه ای از احمقهای فضول...
"من پوششم عوض میشه تو سطح قضیه اینه / تو با مغزت چه می کنی که تا قیامت اینه"
---------------------------------------------------------
پ .ن.۱:توازن!
پ.ن.۲: با این همه آزادی عمل چه کنیم ؟!
پ.ن.۳: عنوان فیلم
پ.ن.۴: ایضن چشم چرانهای حرفه ای

یکی در من


گفت :می دونستی دست و پای سنگینی داری؟ دستامو از روی زانوهاش برداشتم و یک لحظه حس کردم واقعن خودم نیستم بدنم مور مور می شد ...
سنگینی وجود یکی دیگرو توی تنم حس می کردم .... "شاید به خاطر همینه که بعضی وقتها خیلی آرومم و بعضی اوقاتم شلوغ و نا آروم ".
بهش گفتم اینو خودم هم حس می کردم .. اینکه یکی دیگه توی منه، که همیشه با منه ...حرف می زنه خیلی هم وراجه ..یکی که به جای من فکر می کنه ..تصمیم می گیره ..بعد صدام آروم شد بیشتر شبیه زمزمه ... بایدم بدنش سنگین باشه یک مرد سیاه و خشنه خب !
اینارو که گفتم خودش را عقب کشید و وحشت زده به در اشاره کرد و گفت: پاشو ..پاشو برو بیرون ... تو باز خل شدی ؟!
Ÿبه اتاقم برگشتم . روی تختم دراز کشیدم . هنوز بدنم می لرزید . دلم از خودم به هم می خورد . به سقف خیره شدم . می خواستم بخوابم .