پگی بلو رفت پیش پدر و مادرش . ولی خوب ، من که احمق نیستم . می دانم که دیگر او را نخواهم دید. نامه ام را خلاصه می کنم ، چون دلم خیلی تنگ است. پگی بلو و من یک عمر با هم زندگی کردیم . حالا من تنها مانده ام . با این کله بی مو و این حال نزار ، خسته و بی رمق روی تخت افتاده ام . پیری بد دردیست .
خانه غرق سکوت بود ،مثل این که مرگ پاهایی از مخمل داشت . شب در کنارم می ماند . و من به پرتغالی ام فکر می کردم . به قهقهه هایش ، به نحو حرف زدنش . حتی زنجره های بیرون از "خرت خرت" ریشش تقلید می کردند . نمی توانستم از فکر کردن به او دست بردارم . دیگر به راستی می دانستم که درد یعنی چه . درد به معنای کتک خوردن تا حد بی هوش بودن نبود . بریدن پا بر اثر یک تکه شیشه و بخیه زدن در داروخانه نبود . درد یعنی چیزی که دل آدم را در هم می شکند و انسان ناگزیر است با آن بمیرد بدون آن که بتواند رازش را با کسی در میان بگذارد ، دردی که انسان را بدون نیروی دست و پا ها و سر باقی می گذارد و انسان حتی قدرت آن را ندارد که سرش را روی بالش حرکت دهد.