منطق الطیر عطار


               شعر از زینب صابر
بیم آن می رود  که عاقبت
منطق الطیر عطار را کنار بگذاری
و عاشق یک گنجشک چاق شوی
که هیچ گاه در حمام ادکلنش ،در زیر باران خیس نشده است
چه برسد به این که ...
به تخیلش خطور کند
                             که یک اقیانوس بی درمان چه می تواند باشد ؟
                
و با هم عروسی کنید
و از زور خوشحالی
هی بچه بیاورید
بچه های خنگ و پخمه و زرزرو
و صد هزار مرتبه شکر
که از چار ستون بدن سالم
مگر از یک شاعر به اضافه یک گنجشک چاق
نتیجه دیگری هم می توان انتظار داشت؟
در آن وضع دیدنی هم باید باشی
اگر دل و دماغی بود به تو می خندیم و
برایت گریه می کنیم
که ته چشمهایت
هنوز                       
       هنوز
                   هنوز
چیزی مانده که
که یعنی :
منطق الطیر عطار را کنار گذاشتی
و فراموش کردی
که عقابها اوج می گیرند!

پریشان گویی

ساعت صفر دقیقه بامداد، من زل زده ام به صفحه سفید شطرنجی دفتر و روان نویسی که شوق نوشتن را در من بیشتر می کند. اینsms هم نرفت . بعدا برایت می فرستم .
آی عشق ... آی عشق... چهره آبی ات پیدا نیست ...(1)
یک دقیقه بامداد ؛ همچنان به مغزم فشار می آورم که چیزی بنویسم به زور هم که شده باید بنویسی ! مثلا برنامه ات برای دو سال آینده!!!
من پوزخندی می زنم !
دو دقیقه بامداد ؛ پیام جدیدی می آید با مضمون مزخرف و تکراری .
ای کاش توی این پیامها حرف جدیدی برای خواندن باشد!
3دقیقه بامداد ؛ sms جدیدی رسید ؛
- جونم کاری داشتی؟
- نه ، فقط داشتم فکر می کردم که چقدر فاصله ها زیاد است و چقدر زمین کوچک است و آسمان دست نیافتنی. من از هر نقطه که شروع کنم دوباره به سر جای اولم بر می گردم ، این قانون طبیعت است ! این طور نیست؟!!
طبیعت منطقی لعنتی !!
4 دقیقه بامداد ؛ چیزی توی سرم وول می زند اگرتیغ می داشتم پیشانی ام را پاره می کردم تا تمام آنها بیرون بریزند !
5 دقیقه بامداد ؛ فردا روز پرکاری است ، باید بخوابم.
6 دقیقه بامداد ؛ حرف تازه ای برای گفتن باقی نمی ماند به جز اینکه ،خسته ام و خمیازه های پشت سرهم کلافه ام کرده !
7 دقیقه بامداد ؛ دلتنگم..غمگینم.. تنهایم...
8 دقیقه بامداد ؛ جهان به سمت ابدیت در پیش است !
9 دقیقه بامداد ؛ تیک ..تاک .. تیک... تاک
10 دقیقه بامداد ؛ خش خش روان نویس روی صفحه سفید کاغذ پایان ماجرا را رقم میزند .
11 دقیقه بامداد ؛
این حس لعنتی که مرا چوب می زند
این چوب بی صدا که مرا خوب می زند
دیگر رسانده مرا به انتهای من
شلاق گرفته به دست و بکوب می زند ..(2)
12 دقیقه بامداد ؛ بی قرارم ، چقدر این دقایق طولانی شد!
13 دقیقه بامداد ؛ من در انتظار گودو...
14دقیقه بامداد ؛ سلام... تو نیستی ، اگر هم بودی دردی از من دوا نمی کردی !!!!
15 دقیقه بامداد ؛ دستهای خسته ام در انتظار نوشته ای جدید بی تابانه روی صفحه کاغذ وول می زند.
16 دقیقه بامداد؛ لعنتی قرار بود داستانی شوی تا این توهم گیج از من دور شود .
17 دقیقه بامداد ؛ گندمزار بود و زندگی ... زنی که فرار می کرد ....(3)

پی نوشتها:
1. احمد شاملو
2 . سهیلا دیزگلی
3. برای خواندن داستان 17 دقیقه بامداد می توانید به آرشیو تیرماه مراجعه کنید .
4. این ها فقط پریشان گوییهای یک شبم بود !!!
5. این روزها از علامت تعجب زیاد استفاده می کنم ، دقت کنید !!!!
6. دلم می خواست با تیغ پیشونیم رو می شکافتم تا اونهمه جانور بدبو از توی سرم بریزه بیرون ... فیلم اعتراض( مسعود کیمیایی )مربوط به دقیقه

می گوید ویران کن


 
 من مثل آدمی هستم که می ترسم. از این می ترسم که مرا ترک کنند . از آینده می ترسم . از دوست داشتن  می ترسم . از خشونت ، از عدد ، از ناشناخته ، از گرسنگی ، از بدبختی ، از حققیقت می ترسم .

 .......................................
یک کم توضیح :
1.      بخشی از کتاب می گوید ویران کن مارگریت دوراس
2.      شبی از شبهای زمستان مسافری اسم کتابی از ایتالوکالوینو است ، انتخاب این اسم سلیقه ای است . گرچه از خواندن کارهای کالوینو لذت می برم ولی افکارم هنوز به آن شدت نیست !
 
یک : مامان اجازه !
دو: سکوت
یک : مامان ... من نمی خوام به دنیا بیام !

پرنده من

......راه رفتن خوب است . همیشه خوب بوده است. همیشه به درد می خورد. وقتی که فقیری و کرایه تاکسی گران تمام می شود . وقتی که ثروتمندی و چربی های بدنت با راه رفتن آب می شود. اگر بخواهی فکر کنی می توانی راه بروی . اگر هم بخواهی از فکر خالی بشوی باز هم باید راه بروی . برای احساس کردن زندگی در شلوغی خیابانها باید راه بروی و برای از یاد بردن آزار و بی مهری مردم باز هم باید راه بروی . وقتی جوانی . وقتی پیری. وقتی هنوز بچه ای . هر توقف یعنی یک چیز خوشمزه و برای توقف بعدی باید راه رفت . ....
.... کسی که پرنده اش از جایی پر بکشد ، مشکل می تواند همان جا بماند در خانه خودش هم غریبه می شود.
آیا من هم پرنده ای دارم؟!
.......................................................
یک کم توضیح:

·          بخشی از  داستان پرنده من نوشته فریبا وفی

·         حال و هوای من این روزها این طوریه!!
...و خسرو شکیبایی هم رفت .                                                          

   "روحش شا د"

شاعران ذات اندوهگین انسان را می سرایند

"شعری از زنده یاد رضا شهید ضیایی"

شاعران ذات اندوهگین انسان را می سرایند
فیلسوفان کتاب مقدس تردید را
و فاجران حدیث دربه دری را
□□□
دل  ما و شما
دل ما و جهان
دل اندوهگین ما و تعزیه گردانانی          
که از کنار این دریچه می گذرند
از خطوط موازی از کنار شما و جهان
□□□
بگذار لالایی گران در لیالی ملول
اوسانه ی تنهایی ما روایت کنند
ما را ذات اندوهگین انسان را
وقتی کنار خطوط موازی
            از هوش می شویم
                        خاموش می شویم
                                    فراموش می شویم.

واسه همینه که همیشه سرگردونم


یک روز صبح که از خواب بیدار شدم یک خلاء  بزرگ توی وجودم احساس کردم اون موقع 14 سالم بود که این موضوع را فهمیدم ، خیلی گریه کردم غش و ضعف کردم اما فایده ای نداشت مُرده که بر نمی گرده باید صبور بود و جای خالیشو یک جورایی پر کرد .
خانم بدیعی فکر می کرد که من عاشق شدم و دائما این مسئله را تکرار می کرد : (ناقلا عاشق شدی ؟ چرا مخفی میکنی ؟ چشات دروغ نمی گه ؟)
مامان نوی سرش می زد و می گفت ، نه ، مرتد شده ، الهی خیر نبینه اونی که تو رو به این روز در آورد ،  تو آخرش با این کارات مارو نابود می کنی ...
بعد به این نتیجه رسیدند که من دیوانه شدم و بردنم پیش یک روانپزشک اونم یک نگاهی به سرو وضعم انداخت و گفت کاملا مشخص و واضحه که ، یک شوکه ، خیلی خطرناکه هر طوری شده مشغولش کنید البته نذارید کتاب بخونه. حواسشو پرت کنید ، نذارید از هیچی سر در بیاره !!!
از همون زمان،  همش به خاطر نبودنش گریه می کردم ، راستش   بین خودمون باشه، خیلی گشتم یک جایگزین پیدا کنم اما پیدا نشد که نشد ... تا حالا هم هیچ کسی نفهمید که نیچه راست می گفت که خدا مرده  برای همینه که شب و روزام با هم قاطی شدند برای همینه که من همیشه سرگردونم !!!!